آرمانی آرمانی ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

آرمان آرزوی قشنگ ما

نقشهای مختلف

هر چند وقت یکبار آرمانی نقشهای همه رو عوض می کنه قبلا مثلا حدود یکی دو ماه پیش فقط وقتی نقشها رو عوض می کرد می گفت من محمدرضا(پسر خاله منصوره)هستم تو هم منصوره.اون نی نی می شد و من هم باید پستونک می گذاشتم تو دهنش(البته مثلا پستونک) ولی خدایی خیلی قشنگ و جالب پستونک رو می مکید انگار واقعا تو دهنش هست و تا از دهنش می افتاد اوو اوو می کرد.ولی تا من می گفتم آخ آخ بچه م جاشو خیس کرد باید پوشکش رو عوض کنم سریع می گفت نه من آرمانم. ولی تقریبا تغییر نقشها تنوع پیدا کرده.یه وقت می گه من مامان مونام تو آرمان ولی واقعا نقشهاشو خیلی خیلی جالب و با دقت اجرا می کنه یه موقع هم که عبداله جون تو تغییر نقشها نیست و صدا می کنه مونا آرمان می گه بله عبداله ب...
21 ارديبهشت 1391

تولد بابا

تولد بابا رو پنج شنبه گرفتیم .مامان هاتی (فاطی) و بابا اصگر (اصغر) و خاله ها و مهدیه و علی و دایی حمید اینا دعوت بودن.تولد میثم و راحله رو هم با عبداله گرفتم .وقتی دایی حمید اینا اومدن فکر می کردن فقط تولد عبداله هست. اون شب خیلی خوش گذشت. عبداله جون تولدت مبارک   متولدین این ماه تولدتون مبارک (میثم کجاست ؟!( پشت فشفشه) اینم یه گوشه شام   وای امون از بلایی مهدی (پسر دایی خوشگل من)خیلی پسر با مزه ای هزار ماشالا.نمیدونم از کدوم کارش بگم.داداشش میثم هم که جدیدا خیل یآقا شده ،اونم که کوچولو بود خیلی شیطونبلا بود دیوار صاف رو بالا می رفت طوری که شهره فامیل بود با اون کاراش. اینم...
16 ارديبهشت 1391

هفته ای که گذشت

شنبه سالگرد فوت مامانجون عزیزم بود(بهترین جای بهشت قسمت مامانجون و آقاجون گلم باشه)از اونجا که مراسم سال رو سه روز زودتر گرفتیم خواستیم همون روز فوت هم برای مامانجون قرانی خونده بشه به همین خاطر همه مون یعنی مامان اینا و خاله ها و زن دایی ها و مهدیه (خانوادگی)جمع شدیم خونه مامانجون و انعام خوندیم این بچه ها هم که شیطونی امونشون نمی داد با وجود اینکه میثم و احمدرضا رفتن کلاس فوتبال و مهدی هم خوابید ولی این آرمانی و محمدرضا هرکدوم یه پارازیتی میدادن.از آرمان می پرسیدم مامانجون کجا رفته آرمان می گفت رفته پیش خدا به خدا بگه برای ما بارون بده یا می گفت رفته پیش خدا با خدا برج میلاد رو ببینن حالا اینا رو چرا می گفت ما مونده بودیم ١٢ اردیبهشت ه...
16 ارديبهشت 1391

جمعه

امروز صبح با عبداله رفتیم بانک تا برای دستگاه ای تی ام پول بگذاره بعدش هم رفتیم پارک پردیسان اونجا آرمان اصرار داشت تا یه بادبادک بخریم ما که میخواستیم بریم قدم بزنیم به خاطر آرمان بادبادک خریدیم مشغول هوا کردن شدیم.بادبادک به اسم آرمان بود و به کام مامان و بابا.خیلی خوش گذشت اول یه کمی آرمان مشغول بادبادک هوا کردن شد و بعدش رفت پی بازی خودش که خاک بازیه من هم یه پام پیش آرمان یه پام پیش عبداله                       اینم از بادبادک ما اینجا هم آرمان رفته دنبال بازی خودش توی راه برگشت هم که ...
9 ارديبهشت 1391

مسکاک زدن

هر شب آرمانی تا متوجه میشه دارم مسواک میزنم صندلیشو میاره و مسواکشو می خواد تا برای پسرم مسواک  بزنم تا دو ماه پیش بدون خمیر دندون مسواک میزد ولی دیگه جدیدا میگه از اونا هم بزن.اول هفته بود که دیگه میخواست مستقل مسواک بزنه اول اصرار داشتم که نه مامان بزنه میخوایم بریم بخوابیم قصه بگم ولی تصمیمش جدی بود تقریبا نیم ساعتی طول کشید تا بگه کارم تموم شد در آخر کار متوجه شدم نه تنها دندوناشو مسواک زده بلکه به قول خودش دوپش (لپش)لباسش رو هم مسواک زده اینم از گل پسرمون                            ...
9 ارديبهشت 1391

بالاخره موفق شدیم آرمانی رو ببریم آرایشگاه

بالاخره بعد از کلی این ور و اون ور زدن تونستیم آرمان رو راضی کنیم تا بره آرایشگاه.  چون چند وقته حجم کار عبداله جونم زیاد شده و باید تا ساعت ٥ و ٦ بانک بمونن فرصت نمی شد آرمان رو ببریم موهاشو کوتاه کنه ولی حال خودم داشت از موهاش به هم می خورد یک شنبه به سوده گفتم با ما بریم تا آرمانی موهاشو پیخ پیخ کنه خلاصه با قربون صدقه سوار ماشینش کردیم رفتیم تا رسیدیم فلکه دوم تهرانپارس اونجا دیدیم آرمان عقب خوابش رفته گفتم اگه بیدارش نکنم و یه دفعه توی آرایشگاه بیدار شه بچه شوکه می شه به زحمت سوده بیدارش کرد شانس خوبمون از این ماشینای برقی جلوی مغازه ای بود که پارک کرده بودیم گفتیم آرمان می خوایم بریم ماشین بازی میای خلاصه با اصرار بیدارش کردی...
9 ارديبهشت 1391

پارک رفتن

با خانواده دایی حمید و مهدیه و مان هاتی رفته بودیم پارک ،آرمان با میثم و مهدی رفت قصر بادی چند دقیقه ای اونجا بازی کردن و اومدن بیرون ما موتور آرمان رو براش بردیم ولی پسرم بخشندگی می کرد و به بچه های دیگه می داد ولی خوب اونها هم سوار نشدن خودش هم میومد راکت بدمینتونو از من میگرفت تا بازی کنه اینم از عکسش اینم ا شیطونیش تو زمین بازی ...
9 ارديبهشت 1391

ارمان وقتی پارک میریم چه کار میکنه واویلا

از وقتی بهار شد و هوا خوب شد انقدر ما آرمان رو بردیم پارک که از پارک سیر شده بود.بیشتر هم پارک هلال احمر می ریم.بعضی وقتا خیلی علاقه به بازی کردن هم نداشت بیشتر وایمیستاد و با بچه ها صحبت میکرد ،بعد به اونا می گفت برید بالا زود بیا پایین.تاب رو هم دوست نداره مثل مامانش میمونه ،ولی سرسره های پیچ پیچی رو خوشش میاد. ولی خدا نکنه بریم پارک جنگلی اونجا هر چقدر که بگی آرمان کثیف کاری نکن گوشش بدهکار نیس که نیس. اینم از خاک بازی پسملک بلای مامان تو پارک جنگلی سرخه حصار.                آرمانی از سرما فرار کرد تو بغل خاله سوده ...
8 ارديبهشت 1391

خونه مامان نرگس

شب بعد از آرایشگاه خونه مامان نرگس رفتیم البته آرمانی میگه خونه مسا و گزل اونجا مهسا که مشغول تمرین ریاضیش بود غزل هم با گوشی بازی می کرد آرمان یه دوری تو خونه زد و اومد خیلی با ادب گفت تو اینتون بازی دارید ؟همه که خیلی خوششون اومده بود میگفتن چی میخوای آرمان دوباره گفت دفن تو کافیوت بازی دارید (لطفا تو کامپیوترتون بازی دارید؟)الهام غزل بلند کرد تا با آرمان برن بازی کنن آرمان و غزل(دختر عمه آرمان) ...
8 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

از وقتی هوا خوب شده من و بابا سعی میکنیم هر شب آرمانی رو ببریم پارک تا اونجا بازی کنه و انرژیشو تخلیه کنه و هم اینکه بچه های دیگه رو ببینه و با اونا ارتباط برقرار کنه.اوایل میگفتیم آرمان بیا بریم خونه سخت قبول میکرد و با نق نق میومد ولی حالا دیگه خوب شده،پارسال هم اینطوری بود اوایل نمی خواست از پارک بیاد بیرون ولی بعد از چند وقت اصلا نمیخواست بیاد پارک که ما خندمون میگرفت می گفتیم انقدر رفتیم پارک که آرمان پارک زده شده. اینم چند تا عکس از شبهای مختلف که با آرمان رفتیم پارک فلکه دوم نیروی هوایی پارک اندیشه ...
8 ارديبهشت 1391